گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

شب فراق درآمد برفت روز وصال

چو نیست پیکر مطبوع ما و شخص خیال

بدیده سرمه توان کرد خاکپای جمال

اگر که لیلی ما پرده برکشد زجمال

نبود فرصت بدگو میانه من و دوست

دریغ و درد که در دستش اوفتاد مجال

گواه نیست مرا جز دو چشم فتانش

که ریخت خون دل من بغمزه قتال

زهی زملت ترکان که خون مردم را

چو شیر مادر بر خویشتن کنند حلال

فسون آهوی تو صید کرده شیردلان

عجب که شیر بافسون رود بدام غزال

تو خضری و خبر از سوز تشنگانت نیست

که ماهیان نشناسند قدر آب زلال

بحکم عقل کجا ترک عشق بتوان گفت

که ترک عشق تو گفتن تصوریست محال

عجب مدار که من زنده مانده ام در هجر

که زندگانی عاشق بود امید وصال

ملولم از غم دوران دهر ایساقی

مگر زذکر تو شویم زسینه زنگ ملال

گرت بکوی مغان نیست راهی آشفته

دمی بحلقه مستان شبی درآی و بنال

که شاید از کرم عام پیر میخانه

ببخشد از خم خاصت ایاغ مالامال

علی ولی خدا سای می توحید

که عقل را بنهد عشق او بپای عقال

بچشم خویش ملایک کشیده نعلینش

که رفت خاک رهش روح قدس با پر و بال