گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دلی که عشق بود در طبیعتش مجبول

کجا عدول نماید به حکمت معقول

گرم چو شمع بسوزی من آن نخواهم بود

که با حضور تو خاطر کنم بخود مشغول

گهی بمردم و گه زنده گشتمی ورنه

خبر نبود مرا هیچ از خروج و دخول

خبر نداش زاسرار یار ما جبریل

میان عاشق و معشوق عشق بود رسول

زخونبها نزند دم بحشر کشته عشق

که رمزهاست نهان پیش قاتل و مقتول

مسلم است دو عالم بعشق و بس زازل

که تا ابد نشود از زسلطنت معزول

حدیث دلبر خود با دگر بتان چکنم

اگر تمیز نداری زفاصل و مفضول

میانه علی و دیگران همین فرق است

که تیغ چوبی و سیف مهند مسلول

حدیث زلف تو می گفت دوش آشفته

ندا رسید که بس کن که الحدیث یطول