گنجور

 
ادیب صابر

زنفس او به لطافت همی رسند نفوس

ز عقل او متحیر همی شوند عقول

به گاه عزم دلیر و به گاه حزم حذور

گه غضب متانی، به گاه عفو عجول

مدار علم و عمل بر لطافتش مقصور

صلاح دولت و دین بر اشارتش موکول

زهی مناقب اسلاف تو کمال خطب

زهی محاسن اوصاف تو جمال فصول

سپاس و شکر تو برگردن زمان و زمین

نثار مدح تو در خاطر کبار و فحول

نه همت تو شناسد به بذل مال ملال

نه حشمت تو نماید ز راه عدل عدول

به لطف یک شرر است از ماثر تو، اثیر

به طبع یک اثر است از شمایل تو شمول

ز وصف ذات تو قاصر بود بنان و بیان

ز زخم کلک تو عاجز بود فصال و فصول

شرف ز علم تو یابد همی قلیل و کثیر

شرف ز علم تو گیرد همی فروع و اصول

زمین غم ندهد جز به دشمن تو نزل

قضای بد نکند جز به حاسد تو نزول

تو چرخ بذل و عطایی و اخترت منصف

تو بحر فضل و سخایی و گوهرت مبذول

چنین عطا که تو بخشی ز چرخ ناممکن

چنین سخا که تو ورزی ز بحر نامعطول

چو بی عطای تو باشد سخا بود مختل

چو بی ثنای تو ماند سخن شود معلول

ستایش تو چرا زاید از جبلت من

اگر نه در دل من شد هوای تو مجبول

نوازش چو منی نیست کار هر معطی

ستایش چو تویی نیست کار هر مجهول

چگونه وصف کمال و فضایل تو کنند

جماعتی که ندانند فاضل از مفضول

بقای ذکر بود لایق خداوندان

چو ذکر نیک نماند چه عرض ماند و طول

ز کاخ و باغ بدیع و زمال و ملک عزیز

چو روزگار برآمد چه حاصل و محصول

چو ختم عمر به تن راه یافت، ره یابد

بدین فنا و زوال و بدان رسوم و طلول

یکی به حال بزرگان پیشتر بنگر

ز پادشاه و وزیر و زقابل و مقبول

همی به شعر شناسد هر آنکه بشناسد

دخولشان ز خروج و خروجشان ز دخول

ز بهر ذکر همی گویم این چنین اشعار

چو ذکر ماند نخواهد، چه قایل و چه مقول

به شعر بد نتوان ذکر نیک حاصل کرد

ابی کعب عزیز است نی ابی سلول

همیشه تا که ز نصرت جدا بود خذلان

همیشه باش تو منصور و حاسدت مخذول

همیشه تا نبود عز چو ذل و نیک چو بد

عزیز باش و بد اندیش تو ذلیل و ذلول

ز روز عید تو را باد عیش ها حاصل

به ماه روزه تو را باد خیرها مقبول

مه مراد تو را ناسپرده پای محاق

گل بقای تو را ناببرده دست ذبول