گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

امشبم خورشید سرزد از وثاق

ماه از این خجلت فتاد اندر محاق

کی چمد سرو چمن در انجمن

ماه کی دیدی نشیند در رواق

مطربا چنگی و ساقی ساغری

کاینچنین شب نادر افتد اتفاق

در درون بلبله خون رزان

بسته کامشب در گلو دارد حناق

آفت دل شاهدان بذله گوی

دشمن دین ساقیان سیم ساق

از نگینی بد سلیمان را حشم

داشت جم از فیض جامی طمطراق

سده کرد از آب می مینا بریز

در قدح شاید گشاید از فواق

من نمیدانم گنه را از ثواب

شرع آشفته بود صدق و وفاق

از نجف هرگز نمی آیم بخلد

شیخنا بگذر مکن تکلیف شاق