گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

آن غزالی که من از غمزه شدم نخجیرش

بخت آن کو که به تدبیر کنم تسخیرش

دل سرای تو و ویران تر از او جائی نیست

خانه ای را که نشستی نکنی تعمیرش

گرن اکسیر شدی ای می صافی در خم

هر که نوشید تو را از چه دهی تغییرش

آهم آتشکده ای داشت نهان وقت سحر

دل سنگین تو انداخته از تأثیرش

صورتت سوره نور است و زلطف بیچون

خط تو از رقم مشک کند تفسیرش

هر که دیوانه سودای پریرویان است

همچو آشفته زیک موی بود زنجیرش

نازم آن ترک مجاهد که بجولانگه حسن

سوده بر عارض خورشید دم شمشیرش

رشته زلف تو اندر کف اغیار افتاد

دل دیوانه بگو تا چه بود تدبیرش

بسته عاشق بمیان از خم زلفت زنار

زاهد شهر بگو تا که کند تکفیرش

پنجه قدرت حق است بود دست خدای

علی عالی اعلا که تو خوانی شیرش

سر نهم بر درش ار بخت کند تعجیلی

خاک آن در شوم ار عمر بود تأخیرش