گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

نقد روان مرا به کف تا به تو برفشانمش

دل بگمان که از جفا من زتو واستانمش

دل بهوای روی تو خون شد و ریخت از مژه

تا که رسد بکوی تو هر طرفی دوانمش

در تو نمی کند اثر هیچ زاشک و آه من

گیرد اگر زمین همه پا بفلک رسانمش

شمع صفت در آتشم لیک بسوختن خوشم

شمع بمیرد آنزمان کاتش وانشانمش

راه بخویش اگر دهد غیر خیال تو دلم

خون کنم و زهر مژه بر در او چکانمش

رشته عمر کوتهم نیست بدست و میرود

زلف تو دست اگر دهد جانب خود کشانمش

سلسله ای بپای دل مینهم از دو زلف تو

تا زکمند این و آن آشفته وارهانمش

توسن نفس سرکشم رام شود اگر بعشق

بر سر کوی مرتضی از دو جهان جهانمش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش

بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش

قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را

گرد در امید تو چند به سر دوانمش

ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد

[...]

سیف فرغانی

آنچه ز توست حال من گفت نمی‌توانمش

چون تو به من نمی‌رسی من به تو چون رسانمش

هر نفسم فراق تو وعده به محنتی کند

هرچه به من رسد ز تو دولت خویش دانمش

زهرم اگر دهی خورم چون شکر و ز غیر تو

[...]

وحدت کرمانشاهی

زاهد خودپرست کو تا که ز خود رهانمش

درد شراب بیخودی از خم هو چشانمش

گر نفسم به او رسد در نفسی به یک نفس

تا سر کوی می‌کشان موی‌کشان کشانمش

زهدفروش خودنما ترک ریا نمی‌کند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه