گنجور

 
سیف فرغانی

آنچه ز توست حال من گفت نمی‌توانمش

چون تو به من نمی‌رسی من به تو چون رسانمش

هر نفسم فراق تو وعده به محنتی کند

هرچه به من رسد ز تو دولت خویش دانمش

زهرم اگر دهی خورم چون شکر و ز غیر تو

گر شکری رسد به من همچو مگس برانمش

زخم گر از تو آیدم مرهم روح سازمش

رنج چو از تو باشدم راحت خویش خوانمش

ملکم اگر جهان بود ترک کنم برای تو

اسبم اگر فلک بود در پی تو دوانمش

تیر که از کمان تو در طرفی روان شود

برکنم از نشانه و در دل خود نشانمش

مرد طبیب را خبر از تپش جگر دهد

خون دلی که همچو اشک از مژه می‌چکانمش

دل به تو داده‌ام ولی باز درین ترددم

تا به تو چون گذارمش یا ز تو چون ستانمش

سیف اگر ز بهر تو مال فدا کند مرا

دست به جان نمی رسد تا به تو برفشانمش

 
 
 
سعدی

دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش

بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش

سیف فرغانی

همین شعر » بیت ۹

سیف اگر ز بهر تو مال فدا کند، مرا

«دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش»

سعدی

دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش

بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش

قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را

گرد در امید تو چند به سر دوانمش

ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد

[...]

آشفتهٔ شیرازی

نقد روان مرا به کف تا به تو برفشانمش

دل بگمان که از جفا من زتو واستانمش

دل بهوای روی تو خون شد و ریخت از مژه

تا که رسد بکوی تو هر طرفی دوانمش

در تو نمی کند اثر هیچ زاشک و آه من

[...]

وحدت کرمانشاهی

زاهد خودپرست کو تا که ز خود رهانمش

درد شراب بیخودی از خم هو چشانمش

گر نفسم به او رسد در نفسی به یک نفس

تا سر کوی می‌کشان موی‌کشان کشانمش

زهدفروش خودنما ترک ریا نمی‌کند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه