گنجور

 
وحدت کرمانشاهی

زاهد خودپرست کو تا که ز خود رهانمش

درد شراب بیخودی از خم هو چشانمش

گر نفسم به او رسد در نفسی به یک نفس

تا سر کوی می‌کشان موی‌کشان کشانمش

زهدفروش خودنما ترک ریا نمی‌کند

هرچه فسون به او دمم هرچه فسانه خوانمش

چون ز در آید آن صنم خویش به پایش افکنم

دست به دامنش زنم در بر خود نشانمش

هرچه به جز خیال او قصد حریم دل کند

در نگشایمش به رو از در دل برانمش

گر شبکی خوش از کرم دوست درآید از درم

سر کنمش نثار ره جان به قدم فشانمش

مست شود چو دلبرم از می ناب وحدتا

سینه به سینه‌اش نهم بوسه ز لب ستانمش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode