گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دل چو افغان برکشد پروا نمیدارد زکس

مرغ عاشق را نه بیم از بند باشد نه قفس

عشق چون در دل نشست اندیشه غفلت خطاست

رند کز می مست شد پروا ندارد از عسس

دیده را نبود نظر جز جانب منظور دل

منظر دل لاجرم خلوتگه یار است و بس

از همچو مشتری گر عار دارد شکری

یا شکر پنهان کند یا پر ببندد از مگس

باغبان ما را مران از گلشن کوی نگار

کاب و رنگ او نکاهد از هجوم خار و خس

محمل لیلی مگر در ره بود ای ساربان

کامده دل در بر مجنون بافغان چون جرس

تا توئی در محفل آشفته غزلخوانست و مست

با حضور گل نبندد بلبل شیدا نفس

کاشف اسرار یزدان مشعله افروز طور

آنکه ساجد کرد موسی را زانوار قبس

گل علی مرتضی و جای او گلزار دل

بلبل طبعم به مدح او نواخوانست و بس