گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

خیز ای کمند آه و در زلف او درآویز

او را بخویشتن کش با او دمی درآویز

هر چند بزم عامست و آنشمع زیب محفل

پروانه جان برافشان و زمدعی بپرهیز

نرخ شکر شکستی آب نبات بردی

تا تو حدیث گفتی زآن پسته شکر ریز

ای باغبان بچشمت گر خود بصیرتی هست

با سرو گو که بنشین وی سرو معتدل خیز

آهوی شیر افکن نبود بجز دو چشمت

تیر نظر براه است آهوی من بپرهیز

اینجا هزار شیر است اندر کمند نخجیر

تو خود غزال چینی از دام عشق بگریز

زاسرار عشق امروز چون باخبر شدت دل

آشفته را زرحمت آبی بر آتشین ریز

تا از ولی امکان خواهد دوای دردت

آرد به پارس ترکت گر خود بود به تبریز