گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

پرشکوه دلی دارم از خون جگر لبریز

لبریز چو گردد خم شاید که کند سر ریز

از آه جگرسوزم کانون درون تفته

ایساقی آتش دست آبم تو بر آتش ریز

خواهی که برقص آری حوران بهشتی را

ای لعبت چین بر رقص دستی بزن و برخیز

عشق آمده در میدان با او سپهی انبوه

ای عقل تنک مایه زین خیل وحشم بگریز

در سلسله زهاد جز سردی و خشکی نیست

زین سلسله بیرون رو در سلسله آویز

ایدل بسر زلفش این عربده ات از چیست

با بازتو ای گنجشک پنجه مکن و مستیز

آشفته چه خواهد کرد زین صاف که مینوشد

صوفی که بود در رقص زین باد درد آمیز

شد صفحه پر از عنبر مشکین بودم دفتر

تا مدح علی بنوشت این خامه عنبر بیز

مجروح شدی ای دل بگذر ز خم مویش

ناسور شده زخمت از غالیه کن پرهیز