گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

وه که از ما جز گنه بر می نیاید هیچکار

نفس سرکش کرد صرف خودپرستی روزگار

گرچه احصامی نشاید کرد عصیان مرا

در شمار اما نیاید پیش عفو کردگار

قاصر آمد چون زبان از شکر آلای الله

عجز باید پیش شکر نعمت پروردگار

میل طاعت بودم و تقوی و پرهیز ایدریغ

عقل شد مغلوب نفس شوم ناپرهیزگار

نیست دردم زآتش دوزخ بپاداش عمل

دردم این باشد که هستم زاهل محشر شرمسار

لیک باامید فضل و رحمت و احسان حق

مینهم بر دوش جان بار گناه صد هزار

توبه میفرمایدم هر روزه عقل متقی

لیک تا عشقم بود کی توبه ماند برقرار

تا برون آری زتاریکی نفسم از کرم

آفتابی از شبستان امید من برار

نیست اندر دفتر اعمال من جز سیئات

حرف خرجم چیست تا باشم بدین امیدوار

جز ولای مرتضی و الله ما را هیچ نیست

درگذر آشفته و او را به حیدر واگذار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode