گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

پیمان بغیر بسته و عهدم شکست یار

دست کسان بجای دل ما بدست یار

بس اعتبارم اینکه سگ خویش خواند دوست

فخر من این بس است که با من نشست یار

چندانکه دام باز نهادم ببحر عشق

ماهی صفت زشست حریفان بجست یار

مستی گرت هوای کباب و شراب هست

خونین سرشک و پاره دل هر دو هست یار

ایدل عبث شدی تو بنخجیرگاه دوست

از ضعف از شکار تو طرفی نه بست یار

پیمان شکستنم نکشد این کشد که باز

عهدی که برشکست باغیار بست یار

دل کشتی محبت و عشق است نوح او

آشفته تا چه رفت که کشتی شکست یار

ما میکشان میکده عشق حیدریم

ما را خراب کرده زروز الست یار

مرهم نهاد زان لب نوشین بزخم غیر

از آن میانه خاطر ما را بخست یار

 
 
 
سعدی

ای صبر پای دار که پیمان شکست یار

کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار

برخاست آهم از دل و در خون نشست چشم

یا رب ز من چه خاست که بی من نشست یار

در عشق یار نیست مرا صبر و سیم و زر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه