آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۷

فوج مژگان از اشارات دو چشمت ای پسر

ریخت خون از مردمک چون خون مردم نیشتر

بزم مستان غمت را نقل و می حاجت نبود

کز دهان و چشم و لب می هست و بادام و شکر

کی برم ازچشم و زلفت دین و دل کاندر رهند

ترککان جان شکار و جادوان سحرگر

ای تو را بالا بلا وی چشمکانت فتنه زا

فتنه ام بر آن بلا زین فتنه از خود بیخبر

مرحبا ای برق عالم سوز از نو جلوه کن

تا بسوزی خرمن هستی ما از خشک و تر

واعظ ار از فتنه روز قیامت وصل کرد

خواست تا گوید حدیث شام هجران مختصر

جز حدیث زلفت آشفته نگوید روز و شب

زآن که او را نیست ره زین حلقه تا محشر به در