گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

شمع گر هر نفسی انجمنی بگزیند

چشم پروانه بجز پرتو او کی بیند

مور خط بر لب شیرین تو گر کرده هجوم

مور گو خوشه ای از خرمن حسنت چیند

زآشیان بلبل شیدا چو پرافشان گردد

حاش لله که بجز با گل خود بنشیند

قطره پیوست چو با بحر و چو ذره با مهر

نسزد گر خودی خود زمیانه بیند

روح آشفته که ازخاک درت پرورده

گرد تن تا نفشاند بدرت ننشیند

سر سپرده به تو درویش تو ای دست خدا

به ولایت که اگر جز تو ولی بگزیند

 
 
 
ناصر بخارایی

اگر آن فتنه که برخاست به ما بنشیند

دیده در صورت او صورت معنی بیند

غنچه را چاک گریبان اگر از دل تنگی‌ست

به از آن نیست که دامن ز جهان برچیند

در شب هجر تو چون شمع به آب دیده

[...]

جامی

درد عشق است مرا بهره ز جانان، نخورم

غصه گر زو دگری حسن تجمل بیند

او گلستان جمال است عجب نیست کزو

خارکش خار برد طالب گل گل چیند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه