گنجور

 
ناصر بخارایی

اگر آن فتنه که برخاست به ما بنشیند

دیده در صورت او صورت معنی بیند

غنچه را چاک گریبان اگر از دل تنگی‌ست

به از آن نیست که دامن ز جهان برچیند

در شب هجر تو چون شمع به آب دیده

آتش دل بنشاندیم ولی ننشیند

تو درخت گل صدبرگی و از خوف رقیب

هیچ‌کس زهره ندارد که گلی برچیند

ناز او هست همه بهر نیاز ناصر

دوست آن نیست که برما دگری بگزیند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
جامی

درد عشق است مرا بهره ز جانان، نخورم

غصه گر زو دگری حسن تجمل بیند

او گلستان جمال است عجب نیست کزو

خارکش خار برد طالب گل گل چیند

آشفتهٔ شیرازی

شمع گر هر نفسی انجمنی بگزیند

چشم پروانه بجز پرتو او کی بیند

مور خط بر لب شیرین تو گر کرده هجوم

مور گو خوشه ای از خرمن حسنت چیند

زآشیان بلبل شیدا چو پرافشان گردد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه