گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

سودای پری‌رویان بر هم زده سامان‌ها

سیلاب کند از جا بی‌شایبه بنیان‌ها

زین شعله جواله کز عشق بتان خیزد

چون شمع برآرد سر از چاک گریبان‌ها

تنها نه مرا دامان آلوده به بدنامی

کآلوده نکونامان از عشق تو دامان‌ها

با چشم سیه کردم صف برزده چون مژگان

بشکسته به هم دایم پیمانه و پیمان‌ها

زلف و خط و خال و چشم در قصد دل و دینند

کفار شده همدست در غارت ایمان‌ها

بگذر تو طبیب امشب از بستر عاشق زود

دردیست که مستغنی است از جمله درمان‌ها

من دل به گلی بستم کو نیست در این گلشن

مفریب مرا بلبل از نغمه و دستان‌ها

یک شب شدمش محرم در خلوت دل بی‌غیر

بسیار بباید دید محرومی و حرمان‌ها

دادند مرا کسوت هم‌رنگ به خود کردند

کردند سگان تو در حق من احسان‌ها

گفتم به علاج دل شاید بگشاید لب

بر زخم دلم بگشود لبریز نمکدان‌ها

حاجی چه کند تقصیر ناچار کشد قربان

شایسته این تقصیر آریم چه قربان‌ها

احرام حرم بستیم بر بتکده پیوستیم

آن قطع بیابان‌ها این غایت ایمان‌ها

در دام هوای نفس مردند بسی زهاد

دیوان به کمین پنهان در قصد سلیمان‌ها

بر مطرب و می و قفست گوش و لب و چشمانم

انعام خدایی را دادیم چه فرمان‌ها

آشفته ز ره رفتی برخیز و بزن دستی

بر دامن شیر حق با این همه عصیان‌ها