گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

هر کرا نقش بجانست کی از دل برود

و گرش جان برود نقش تو مشگل برود

روح مجنون چو جرس پیش رود لیلی را

گراز این دشت بصد مرحله محمل برود

تو چمان گر بچمی با گل رخساره بباغ

پای سرو و گل از این خجلت در گل برود

میروی عکس تو در دیده ما میماند

همچو آئینه که مهرش زمقابل برود

بحر عشق است نباشد بجز از طوفانش

عجب از نوح از این بحر بساحل برود

دادخواهان همه نالند زقاتل در حشر

دادخواهی من آنست که قاتل برود

هر که بیند نظری بر تو برد بهره زعمر

آه از آن دیده که از کوی تو غافل برود

تا که آئینه بود نقش تو در او باقیست

پیش آئینه چو آن طرفه شمایل برود

دیده گر بر تو فتد وقف تو ماند نظرش

رستم ار آید در کوی تو بیدل برود

زاهدا باده کش و نکته توحید بگوی

ترسمت عمر گرانمایه بباطل برود

چه غم آشفته گر از شور تو مجنون گردید

هر که دیوانه شد از عشق تو عاقل برود