گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

گر سرو چو بالای تو چالاک نباشد

ور گل چو جمال تو طربناک نباشد

بیباک بود ترک بخونریزی مردم

چون ترک سیه مست تو بیباک نباشد

ناپاک بود اهرمن جادوی رهزن

چون غمزه خونریز تو ناپاک نباشد

چون آینه در بزم صفا پاکدلی نیست

لیکن چو دل اهل نظر پاک نباشد

تا چشم تو از زلف بر آویخت کمندی

سر نیست که در آن خم فتراک نباشد

این حسن و صباحت زگل باغ ندیدم

وین لطف سخن در مه افلاک نباشد

دل نیست که از حسرت آن غنچه خندان

چون گل ببرش سینه صد چاک نباشد

در ساحت میخانه مجو یکدل ناشاد

هر کس ببهشت آمد غمناک نباشد

آن میکده فیض در شاه ولایت

کادم نه که بر درگه او خاک نباشد

آن خسرو اقلیم خلافت که بجز او

کس وارث شاهنشه لولاک نباشد

آشفته بگلزار ولای تو در آویخت

در باغ نشاید خس و خاشاک نباشد