گنجور

 
سنایی

معشوق که او چابک و چالاک نباشد

آرام دل عاشق غمناک نباشد

از چرخ ستمکاره نباشد به غم و بیم

آن را که چو تو دلبر بی باک نباشد

در مرتبه از خاک بسی کم بود آن جان

کو زیر کف پای تو چون خاک نباشد

نادان بود آنکس که ترا دید و از آن پس

از مهر دگر خوبان دل پاک نباشد

روی تو و موی تو بسنده‌ست جهان را

گو روز و شب و انجم و افلاک نباشد

دامن نزند شادی با جان سنایی

روزی که دلش از غم تو چاک نباشد

 
 
 
شمارهٔ ۱۱۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سحاب اصفهانی

از من به حذر یار هوسناک نباشد

گر دامنم از لوث هوس پاک نباشد

تا خاک سر کوی تو بر سر نکند کس

گریم که ز اشکم اثر از خاک نباشد

تصدیق به غوغای قیامت نتوان کرد

[...]

آشفتهٔ شیرازی

گر سرو چو بالای تو چالاک نباشد

ور گل چو جمال تو طربناک نباشد

بیباک بود ترک بخونریزی مردم

چون ترک سیه مست تو بیباک نباشد

ناپاک بود اهرمن جادوی رهزن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه