گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

هر که او را چشمه حیوان زکنج لب بجوشد

لاجرم خضر خط او دیبه خضرا بپوشد

گر بشیرت بوی پیراهن سوی یعقوب آرد

یوسف و مصر و رلیخا را بآن بو میفروشد

شمع گو چندان مپوشان چهره در فانوس از کین

تا بود پروانه را پر در وفا داری بکوشد

برنشین ای آه در دل برنشان این آب چشم

سوخته دودی ندارد پخته بر آتش نجوشد

من ز شوق مرتضی آشفته نالم تا بگویند

زآتش سودای گل بلبل به گلشن می‌خروشد