گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

هر که او را چشمه حیوان زکنج لب بجوشد

لاجرم خضر خط او دیبه خضرا بپوشد

گر بشیرت بوی پیراهن سوی یعقوب آرد

یوسف و مصر و رلیخا را بآن بو میفروشد

شمع گو چندان مپوشان چهره در فانوس از کین

تا بود پروانه را پر در وفا داری بکوشد

برنشین ای آه در دل برنشان این آب چشم

سوخته دودی ندارد پخته بر آتش نجوشد

من ز شوق مرتضی آشفته نالم تا بگویند

زآتش سودای گل بلبل به گلشن می‌خروشد

 
 
 
سعدی

هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد

یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد

همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد

هر که درمان می‌پذیرد یا نصیحت می‌نیوشد

گر مطیع خدمتت را کفر فرمایی بگوید

[...]

کمال خجندی

صوفی از رندان بپوشد می که در خلوت بنوشد

شد کهن بالای خمها خرقه اش تا کی بپوشد

دلق و سجاده نهاده دم بدم در رهن باده

باز در بازار دعوی پارسائیها فروشد

من ز شوق گلرخان نالم نه از جور رقیبان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه