گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زقتل بنده اگر خواجه میشود خوشنود

زیان کند سرو خرسندی از تو گیرد سود

ذبیحه گرچه با ضحی بهر دیار کشند

قبول کعبه بمقدار حاجیان افزود

زداغ عشق توام دل چو لاله خود رنگست

زآب و تیغ نشاید که رنگ لاله زدود

تو را زنکهت گل جامه دوختیم بپا

بدر که پیرهن گل تو را بدن فرسود

بسنگ خاره نهان کرده ای تو آتش عشق

که از دم تو بگیرد چو شمع نفط اندود

پسند یار چو شد جان رقیب خشم گرفت

زخشم غیر چه غم دوست چون بود خوشنود

تو نیم خود زعنبر بفرق مه داری

چه حاجتست بمیدان بسر گذاری خود

اگر زصبر خورد آب باغ امیدت

زحنظلت رطب آرد زمقل شفتالود

زآه نیم شبم نرم گشت سنگ دلش

دگر مگوی بسوهان که آهنی میسود

بآتش رخ تو زلف دودی افکنده است

چنانکه عود نماید بدور مجمر دود

چه تخم در دل آشفته کشد بد دهقان

که حاصلی بجز از حب مرتضی نه درود

اگر که دست قضا ریزدم جسد از هم

در استخوان بجز از مهر او نخواهد بود