گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

خطا بر دوست بگرفتی خطا بود

خطا پوشی طریق آشنا بود

خطای ما از آن آهوی چشمت

که باشد ترک واصلش از ختا بود

رضای دشمنان جستی بکینم

و گرنه دوست را کی این سزا بود

بمردم ماجرا گفت اشک جاری

نگوئی دل بفکر ماجرا بود

مگو سروی نگنجد جز بگلشن

مگو مه را مکان فوق السما بود

که من دیدم مهی بسته کمر تنگ

که من دیدم که سروی در قبا بود

مرا بر دل زنی ناخن زمژگان

که در بزم تو محتاج حنا بود

دل از آهن دلان شهر بردی

نگاه تو مگر آهن ربا بود

تو دل بردی و او را میل اینست

که عاشق کاه و جاذب کهربا بود

رضای خود مجو بر گفته دوست

که گر جستی نه عشق آن ادعا بود

دل آشفته بزلفش داشت پیغام

سرو کار من امشب با صبا بود

به ظلمات درون مهر علی جست

همانا خضر امشب رهنما بود

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

برفت آن دل که با صبر آشنا بود

چه می گویم، نمی دانم کجا بود؟

همه شب دیده ام خفتن نداده ست

که بوی گلرخ من با صبا بود

ازان بر گل زند فریاد بلبل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه