گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

کالای جان نه چیزی‌ست کِش سرسری توان داد

یا دل که هر دم او را بر دلبری توان داد

حق جوی همچو حلاج تا سر به دار بازی

ورنه به پای هر خس کی خود سری توان داد

خود در طلب میازار یوسف بجو به بازار

کاندر بهای حسنش مشت زری توان داد

ما بسملیم از عشق کو یار سیم‌ساعد

کز شوق خنجر او خود خنجری توان داد

خاریم ما در این باغ چون عشق تربیت کرد

از آبیاری او لابد بری توان داد

ساقی تو صاف داری خامند این حریفان

خیز و بجو حریفی کِش ساغری توان داد

مرغ دلم به دامت جانا چو خانه‌زاد است

او را ز نوک پیکان بال و پری توان داد

ویران‌سرای دل را دادی به خیل غمزه

ملکی بود گر آباد بر لشکری توان داد

دادی به ترک چشمت از چه حکومتِ دل

کی کشور مسلمان بر کافری توان داد

جز مصطفی و آلش کس در جهان ندیدم

کاندر نثار مدحش شعر تری توان داد

آشفته مدح‌خوان شد یارب به حیدر و آل

از هشت باب خلدت او را دری توان داد