گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دیدی دلا که اهل جهان را وفا نبود

وقتی اگر که بوده در ایام ما نبود

گفتی وفا بدهر چو سیمرغ و کیمیاست

جستیم کیمیا و شنان از وفا نبود

بر من جفا پسندی و بر من مدعی وفا

آن در خور جفا و این را وفا نبود

آیا چه شد که اهل هوس خانه کرده اند

در آن حرم که محرم باد صفا نبود

بی پرده گفت مردم چشمم رموز دل ‏

ورنه مرا بدوست سر ماجرا نبود

در کوی میفروش چه حشمت بود که دوش

دیدم گدای او که بفکر غنا نبود

دردی که میدهند دوایش مقرر است

جز دردمند عشق که هیچش دوا نبود

بگذشت شام وصل بیک شکوه از فراق

آوخ که دور عمر جز اینش بقا نبود

او را هزار سلسله دل در قفا روان

گرچه بغیر زلف کسش در قفا نبود

ای هم نفس که هر نفسم بی تو دوزخیست

پاداش غیر لایق کردار ما نبود

بی قوت مرده بود مریض غم تو دوش

او را زخون دیده و دل گر غذا نبود

مجنون نشان زمحمل لیلی چگونه یافت

گر رهنما بقافله او را درا نبود

آشفته را که جز سر سودای تو نداشت

راندن زچین حلقه زلفش سزا نبود

رفتند هر یکی زحریفان بدرگهی

ما را بجز رهی بدر مرتضی نبود