گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

مؤذن میخانه زد بانگ صبوح

بر کف ساقی است مفتاح فتوح

خرقه تن چند باشد بارجان

خرقه را بگذار و بستان راح روح

آنچه من دیدم زچشم خویش دوش

کی زطوفان دیده در یکعمر نوح

شب نشینان خمار عشق را

نیست درد سر بامید صبوح

از شهیدان غمش آشفته گفت

قال بشر هم به ریحان و روح