گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زآن ملک حذر کن که در او پادشهی نیست

آن شه نکند زیست که او را سپهی نیست

جز از دهن تنگ تو دل‌ها نگشاید

جز از خم زلف تو به خاطر گرهی نیست

بی‌حد دلم از خانقه ای شیخ به تنگ است

زین خانه به میخانه همانا که رهی نیست

آن گلبن عشق است که پیوسته به بار است

گل بر سر شاخ ارچه گهی هست گهی نیست

از حشمت موران ره عشق چه گویم

بی‌شبهه سلیمان به چنین دستگهی نیست

گر کشته‌ات آید پی دعوی به قیامت

جز ناخن مخضوب تو او را گوهی نیست

ای اطلس زرتار غم عشق چه جنسی

کاین دیبهٔ بی‌رنگ به هر کارگهی نیست

در مسلک عشاقش جز میته نخوانند

آن مرغ که او بسمل تیر نگهی نیست

هر کس به پریشانی آشفته زند طعن

او را خبر از حلقهٔ زلف سیهی نیست

عشق است علی مظهر حق نور ولایت

جز در دل ویرانه‌اش آرامگهی نیست

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
نورعلیشاه

دل را که ز مهر رخت آرام گهی نیست

جز در کنف زلف تو آرامگهی نیست

با آنکه ندیده است ز چشم تو گهی خشم

از روی نظر لطف گهی هست گهی نیست

کوبند شهان گر همه کوس لمن الملک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه