گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

از برم آن سرو خرامان گذشت

برق یمانی به نیستان گذشت

گر بجهان هجر و وصالی بود

ود که مرا عمر به هجران گذشت

جوهری عقل چو لعل تو دید

از هوس لعل بدخشان گذشت

باز چرا منتظر رحمتم

کز برم آن شاهد غضبان گذشت

مردمم چشمم چونم اشک دید

گفت که بر نوح چه طوفان گذشت

آه من اندر دل او کرد اثر

تیر نظر بین که زسندان گذشت

سوز درونم بسر آمد چو شمع

آتش پنهان زگریبان گذشت

گوهر ما تا که بدرمان کیست

کاین همه امواج زدامان گذشت

کعبه عشق تو فدا از که خواست

تا که خلیل از سر قربان گذشت

تا که پریشانی زلف تو دید

این دل آشفته زسامان گذشت

آدمئی کو بنجف راه یافت

چون پدر از جنت رضوان گذشت