آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴

زآن ملک حذر کن که در او پادشهی نیست

آن شه نکند زیست که او را سپهی نیست

جز از دهن تنگ تو دل‌ها نگشاید

جز از خم زلف تو به خاطر گرهی نیست

بی‌حد دلم از خانقه ای شیخ به تنگ است

زین خانه به میخانه همانا که رهی نیست

آن گلبن عشق است که پیوسته به بار است

گل بر سر شاخ ارچه گهی هست گهی نیست

از حشمت موران ره عشق چه گویم

بی‌شبهه سلیمان به چنین دستگهی نیست

گر کشته‌ات آید پی دعوی به قیامت

جز ناخن مخضوب تو او را گوهی نیست

ای اطلس زرتار غم عشق چه جنسی

کاین دیبهٔ بی‌رنگ به هر کارگهی نیست

در مسلک عشاقش جز میته نخوانند

آن مرغ که او بسمل تیر نگهی نیست

هر کس به پریشانی آشفته زند طعن

او را خبر از حلقهٔ زلف سیهی نیست

عشق است علی مظهر حق نور ولایت

جز در دل ویرانه‌اش آرامگهی نیست