گنجور

 
نورعلیشاه

دل را که ز مهر رخت آرام گهی نیست

جز در کنف زلف تو آرامگهی نیست

با آنکه ندیده است ز چشم تو گهی خشم

از روی نظر لطف گهی هست گهی نیست

کوبند شهان گر همه کوس لمن الملک

بالله چو تو در مملکت حسن شهی نیست

امروز دراین عرصه بخونریزی عشاق

همچون صف مژگان تو جانا سپهی نیست

خورشید فلک را که جهان زیر نگینست

جز خاک کف پای تو بر سر کلهی نیست

دل را که کمند سر زلفت شده زنجیر

جز چاه زنخدان تو در پیش چهی نیست

تا شعشعه نور علی رخ نفروزد

تابان بفلک مشعله مهر و مهی نیست