گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بلای جان من خسته سرو بالائیست

زخوان عشق مرا نعمتی والائیست

مراد دل طلبیدن زدوست خودکامیست

نه عاشقست که جز دوستش تمنائیست

مرو تو از پی دل گرچه طالب وصلست

که رفتن از پی دل منتهای خود رائیست

چو شمع انجمن افروز خاص و عام مباش

که قدر خود شکند شاهدی که هر جائیست

مرا زصحبت تنها چو جان و تن فرسود

کنون بگوشه عزلت هوای تنهائیست

بگوش تو نرسید ار فغان من شب هجر

زضعف بود مپندار کز شکیبائیست

چو دید دیده زلف و رخت بدل میگفت

محیط مرکز خورشید شام یلدائیست

ببخش بار خدایا بجرم آشفته

که گرچه زشت ولی مدح خوان زیبائیست

زشور عشق علی شهره ام بشیدائی

چو عندلیب که مشهور گل بشیدائیست

بر آستان تو با سر مگر طواف کنم

چرا که وادی ایمن نه جای هر پائیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode