گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

مطرب عشق بقانون دگر پرده نواخت

کاندر این بزم مرا بیخبر و بیخود ساخت

شمع ما شاهد عامست ولی پروانه

جان خود سوخ تاز این رشگ که اغیار نواخت

هر کرا دل بیکی هست چه پروا از جمع

چشم بر غیر ندارد کسی از یار شناخت

شمع گوئی به نسیم سحری عاشق بود

زآنکه شب برد بپایان و سحرگه جانباخت

در وحدت زن و بگذر تو زکثرت که مسیح

زتجرد علمی بر سر افلاک افراخت

بسته بودم در چشم و در دل از خوبان

بیخبر خیل نظر در دل و جان اسب بتاخت

عشق برقی شد و در خرمن امکان افتاد

دوست بر جای خودو خانه ز دشمن پرداخت

شکوه زآدم نکنم تا نشوم عاق پدر

گرچه از جنت فردوس بخاکم انداخت

آدم آئینه عشق است و نگنجید بخلد

از پی تصفیه در میکده بیرق انداخت

صدف یبود و در او گوهر شهوار نهان

دست غواص از آن بحر برونش انداخت

گوهر نور علی بود نهان در صدفش

دید در آینه چون عکس علی اصل شناخت

بود آشفته مرا خاطر مجمع امشب

قصه زلف بتی رفت و پریشانم ساخت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
یغمای جندقی

اقربا کشته پدر گرم فدا یار بتاخت

سینه عمه در آذر دل خواهر بگداخت

صبح ماتم فلکم شام عروسی پرداخت

کوکب بخت مراهیچ منجم نشناخت

آشفتهٔ شیرازی

مطرب این شور که در پرده عشاق نواخت

زهره از رشک بوجد آمد و بربط بنواخت

سرو دستار گر انداخته صوفی چه عجب

ساقی از این می ممزوج که در جام انداخت

خسر و حسن تونازم که بجولانگه ناز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه