گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ساقی عشق چو می در قدح مستان ریخت

شحنه عقل چو بشنید زمجلس بگریخت

چه کمند است خم زلف نکویان یا رب

هر که پیوست بدین حلقه زعالم بگسیخت

دوست باز از لب شیرین سخن از دشمن گفت

شهد با زهر هلاهل زچه یارب آمیخت

این نه خطست بر آن عارض گلرنگ که دوش

زلفکان بر گل رخساره تو غالیه بیخت

پیر میخانه ما بود در آنجا طراح

چونکه معمار ازل طرح جهان را میریخت

شیر حق دست خداوند که از یک جولان

اسب قدرت بهمه ساحت امکان انگیخت

دست آشفته و دامان شما آل عبا

همچو خاری‌ست که بر دامن گل‌ها آویخت