گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زلف جادو بگسلاند حلقهٔ زنجیر را

عاقلان دیوانه‌ام کو چارهٔ تدبیر را

تا که پیران عشق می‌ورزند با این نوجوان

من نمی‌گویم دگر عیب جوان و پیر را

از کمان چرخ تیری کآید از شصت قضا

زابروی و مژگان تو دارد کمان و تیر را

افکند خود را سراسیمه ز چین در دشت فارس

گر به چین طره‌ات چشم اوفتد نخجیر را

رسم این باشد که شیر آهو کند دایم شکار

آهوان تو کند نخجیر غمزه شیر را

تیغ بر دست تو و می‌آید از ره مدعی

جهد کن بر کشتنم کآفت بود تأخیر را

سوختن در آتش دوزخ اگر تقدیر ماست

من گریزم در تو چون تو قادری تقدیر را

از پی تقصیر آشفته به کوی خود مپیچ

حاجی اندر کعبه لابد می‌کند تقصیر را

رشته مهر علی حبل‌المتین دین بود

زاهدا بردار از ره دانهٔ تزویر را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode