گنجور

 
سلیم تهرانی

برق عشق آمد که سوزد خرمن تدبیر را

با گریبان کار افتد دست دامنگیر را

نام من در دفتر اهل شهادت داخل است

کرده ام روشن سواد جوهر شمشیر را

پاسبان مستی ما نیست غیر از تیغ عشق

برگ نی باشد مگس ران وقت خفتن شیر را

از طلسم هند آزادی تجرد می دهد

چاره عریانی بود این خاک دامنگیر را

چون منی را طاقت چندین علایق از کجاست

فیل نتواند کشیدن این قدر زنجیر را

همچو شاهینی که مرغی را کمین سازد سلیم

تا هوا گیرد دل من می‌رباید تیر را