گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

سر این سوختن ایشمع اگر نیست عیانت

زآه پروانه بود کاتشی افتاده بجانت

تا بکی سرکشی از ناز و نپرسی زاسیران

از غم فاخته آزاد بود سرو روانت

معنی نقطه موهوم شود حل بحکیمان

بتکلم چو گشائی زره لطف دهانت

تو نداری نگران دل سوی عشاق و زهر سو

چشمها مینگرم باز و بحسرت نگرانت

خرمن زهد بسوزان می گلرنگ بیاور

که سبکبار نسازد بجز از رطل گرانت

توبه را عذرا بخواهم چو توئی ساقی مستان

غم پیری نخورم چون نگرم نخل جوانت

ببرد مغبچه ی هر طرف آشفته دل و دین

هم مگر دست بگیرد ز کرم پیر مغانت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

چه لطیفست قبا بر تن چون سرو روانت

آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت

در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه وصلت

تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت

گر تو خواهی که یکی را سخن تلخ بگویی

[...]

کمال خجندی

گفتمت سنگدلی آمد ازین نکته گرانت

آن هم از سنگدلی بود که گفتیم چنانت

گر صبا خوانمت از لطف و گل از غایت خوبی

هم از این خسته شود خاطر نازک هم از آنت

این همه دستگه حسن و ملاحت که تو داری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه