گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ما را که بر زبان نبود غیر نام دوست

با غیر هم بیان نکنم جز پیام دوست

ما گوش وقف کرده بغوغای دشمنان

باشد که استماع نمایم کلام دوست

خضر ارزآب چشمه حیوان حیات یافت

ما جاودانه عمر گرفته زجام دوست

آدم اگر زروضه دارالسلام رفت

ما را بود مقام بدارالسلام دوست

درویش را وطن نبود جز بملک فقر

کانجا زنند سکه دولت بنام دوست

یوسف اگر عزیز شد اندر دیار حسن

در مصر دلبریست بذلت غلام دوست

تکیه بجای عشق زند عقل خودپسند

دشمن بگو مکان نکند در مقام دوست

او را سزاست لاف سلیمانی ار زند

موری که یافت حشمتی از احتشام دوست

دامن مکش زکام نهنگان لجه خوار

آشفته شایدت که رساند بکام دوست

عشق است در طریقت ما جانشین عقل

در ملک دل شده قائم مقام دوست