گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

هر کرا چشم هر نفس بکسی است

نیست عاشق یقین که بوالهوسی است

دل منه بر عروس ملک جهان

کاو بپنهان بعهد چون تو بسی است

جز بدامان دوست دست مزن

تا تو را پا بجا و دست رسی است

نفسی دامنش مده از دست

در جهانت اگر که هم نفسی است

روح در سینه بی هم آوازی

همچو مرغی که بسته در قفسی است

گو بحلوائیش که منع مکن

بر عسل پرفشان اگر مگسی است

روح مجنون میان قافله بود

تو مپندار ناله جرسی است

کیست آشفته در گلستانت

افتاده بباغ خار و خسی است

ای علی ای امیر عرش سریر

ناکسی گر گریخت در تو کسی است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
آذر بیگدلی

دامنش، هر نفس بدست خسی است

هر خسی را بوصل او هوسی است

ملک‌الشعرا بهار

یعنی‌این‌دست‌بوسه گاه کسی است

که‌به‌دستش‌ازین متاع بسی است

پروین اعتصامی

عدسی وقت پختن، از ماشی

روی پیچید و گفت این چه کسی است

ماش خندید و گفت غرّه مشو

زانکه چون من فزون و چون تو بسی است

هر چه را می‌پزند، خواهد پخت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه