گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

خلقت هر چیز از آب و گل است

عشق را منشاء تقاضای دل است

نار نمرود است گلزار خلیل

موج طوفان بهر سالک ساحل است

هر کرا جز عشق باشد قبله گاه

در طریقت آن عبادت باطل است

کشتگان دیگران را خونبهاست

چشم ما فردا بدست قاتل است

بیخبر از سوختن پروانه نیست

شمع را مسکین بجان مستعجل است

برق ما را خانه زاد خرمن است

تا نگوئی کشت ما بیحاصل است

از چه از زلفت دلم دیوانه شد

گر زهر زنجیر مجنون عاقل است

هر که داغ عشق دارد برجبین

گرچه آشفته است بختش مقبل است

جان و ایمان را نباشد منزلت

هر که را در کوی جانان منزل است

نیست غافل مست جام عشق باز

هر که زین باده ننوشند غافل است

مانده ام من زنده در هجران دوست

جسم بیجان زیستن بس مشگل است

چیست دانی عشق سرکش مرتضی

کاو قضا و هم قدر را عامل است