گنجور

 
صغیر اصفهانی

ای جسم تو بگرفته ز جان باج لطافت

جان را همه آسیبی و دل را همه آفت

جان را بود آن لطف که در جسم کند جای

تو جای بجان کرده ای از فرط لطافت

پرداختم از غیر تو دل بهر تو آری

رو بند کسان خانه به هنگام ضیافت

تا خود چه شود کار من و ساقی و مطرب

کاندل به لطافت برد و این بظرافت

گر همرهی خضر دهد دست توان کرد

یک چشم زدن طی دو صد ساله مسافت

چون گوی فکن در قدم پیر مغان سر

تا آنکه ز میدان ببری گوی شرافت

گردید صغیر از دل و جان بندهٔ شاهی

کز‌ امر حقش داد نبی‌ام ر خلافت