گنجور

 
رودکی

رودکی چنگ بر گرفت و نواخت

باده انداز، کو سرود انداخت

زان عقیقین میی، که هر که بدید

از عقیق گداخته نشناخت

هر دو یک گوهرند، لیک به طبع

این بیفسرد و آن دگر بگداخت

نابسوده دو دست رنگین کرد

ناچشیده به تارک اندر تاخت

 
 
 
امیر معزی

شاه بهرامشاه بن مسعود

خواجه مسعود سعد را بنواخت

از کرم حق شعر او بگزارد

وز خرد قدر فضل او بشناخت

کز سواران فضل بهتر از او

[...]

ادیب صابر

غم امروز جان من فرسود

غم فردا تن مرا بگداخت

کار امروز من چو ساخته نیست

کار فردا چگونه خواهم ساخت

نجم‌الدین رازی

و آنکه حقش به لطف خود بنواخت

نیک و بد را به نور حق بشناخت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه