گنجور

 
امیر معزی

شاه بهرامشاه بن مسعود

خواجه مسعود سعد را بنواخت

از کرم حق شعر او بگزارد

وز خرد قدر فضل او بشناخت

کز سواران فضل بهتر از او

کس به ‌چوگان فضل ‌گوی نباخت

زرّ کانی بیافت وقت سخن

زرّ طبعی که در سخن بگداخت

در سخن زر چو او که داند یافت

در سخن دُرّ چو او که یارد ساخت

تا معزی قصایدش بشنید

دل ز بیهوده‌ها همه پرداخت

 
 
 
رودکی

رودکی چنگ بر گرفت و نواخت

باده انداز، کو سرود انداخت

زان عقیقین میی، که هر که بدید

از عقیق گداخته نشناخت

هر دو یک گوهرند، لیک به طبع

[...]

ادیب صابر

غم امروز جان من فرسود

غم فردا تن مرا بگداخت

کار امروز من چو ساخته نیست

کار فردا چگونه خواهم ساخت

نجم‌الدین رازی

و آنکه حقش به لطف خود بنواخت

نیک و بد را به نور حق بشناخت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه