گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

از هیچ کسی ساخته غیر از تو دهانی

جز تو بخیالی که کند تنک میانی

گر ماه بود قوه گفتار ندارد

ور غنچه بود پیش تواش نیست دهانی

گفتند حکیمان سخن از مسئله جزء

از نقطه موهوم لبت کرد بیانی

ای زلف تو بر گردن خورشید کمندی

ای ابروی پیوسته تو بر ماه کمانی

در انجمن حسن توئی شمع فروزان

وندر چمن ناز تو خود سرو چمانی

دل بود طپان در برم از چشمک خونریز

نیک آمدی ای خط که مرا حرز امانی

بر کشته اغیار چو باران بهاری

بر خرمن احباب همه برق یمانی

زلفین خمیده بخطت دید وهمی گفت

نظاره گیت پیر شد اما تو جوانی

تو خود همه آنی که تو دانی بنکوئی

من خود چه بگویم که چنینی و چنانی

از لطف ببخشا تو بر آشفته مسکین

چون صاحب عصری تو و سلطان زمانی