گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دلا تو پند ز احباب خویش نشنفتی

پی رضای بتان ترک خویشتن گفتی

از این میانه تو را گوهر مراد که داد

هزار گوهر غلتان گر از مژه سفتی

تو را ز پردهٔ دل می‌دهد خبر دیده

گرفتم آنکه ز اغیار راز بنهفتی

به خندهٔ دگرت می‌دهد چو گل بر باد

گر از نسیم سحر همچو غنچه بشکفتی

به خون غیر کنی پنجه رنگ من بسمل

چرا نصیحت اغیار باز پذرفتی

چو حال من ز چه رو درهمی تو ای خم زلف

چو بخت من ز چه ای چشم فتنه را خفتی

مگو چرا به غمش خفتی ای دل خونین

ز ابرویش چو شدی طاق با غمش جفتی

حدیث زلف تو با باد گفته است مگر

که تو ز گفتهٔ آشفته‌ات برآشفتی

به خانهٔ دلت آشفته جای جانان شد

مگر تو گرد خودی از میان جان رفتی

زبان ناطقه در وصف مرتضی لال است

مگر مدیح علی را ز حق تو نشنفتی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode