گنجور

 
ابن یمین

بهارست ای پسر در ده ز بهر رفع دلتنگی

شرابی چون گل و لاله بخوشبوئی و خوشرنگی

نگه کن نقش بندی طبیعت را که در بستان

چنان بر آب میبندد هزاران نقش ارژنگی

جهان شد خرم و خندان کنون آمد زمان آن

که بهره مطربی آید ز گردون زهره چنگی

ببزم خسرو اعظم خدیو خطه عالم

چراغ دوده آدم شهاب ملک و دین زنگی

عدو بندی که روز کین اگر پیشش نهنگ آید

ز بهر باز پس گشتن کند رفتار خرچنگی

کلاه حکم تا بر سر نهاد از یمن عدل او

بجز چین قبا کس را نبینی چهره آژنگی

سپهدار صف پنجم که دارد راه سرداری

کند بر درگه جاهش ز بهر نام سرهنگی

براق عزم او را برق اگر هم تک شود روزی

بصد حیلت بر هواری برد با او برون لنگی

سعادت مسند جاهش برفعت برد بر جائی

که نتواند رسید آنجا خیال مردم بنگی

مه و برجیس گردون را گر از وی رخصتی باشد

کند از بهر شهبازش هم آن طبلی هم این زنگی

برسم نقل اگر خواهد فلک بر فرق سر آرد

ببزم او ز پروین خوشه انگور آونگی

دو توسن بود دوران را و شد آن هر دو رام او

یکی زان اشهب رومی دگر یک ادهم زنگی

سپهر آلات زین میجست بهر مرکب خاصش

جناقی کرد خورشید و مجره میکند تنگی

طبیب حاذق لطفش تواند برد اگر خواهد

ز نرگس علت کوری ز سوسن آفت گنگی

چو شیر شرزه قهرش گشاید پنجه روز کین

کند گر خواهد و گر نی پلنگ تند خورنگی

اگر گیرد بکف تیغی عدوش از برق رخشنده

کند بر صفحه تیغش ز بخت بد گهر زنگی

سرافرازا تو آن شاهی که کوه پای بر جا را

بجنب حلم تو باشد بسان کاه بی سنگی

سلیمان وش مسلم شد جهانت ز آنک چون آصف

تمامت رأی و تدبیری سراسر عقل و فرهنگی

نسیم گلشن خلقت مشام شیر اگر خواهد

شود خوشبویتر کامش ز ناف آهوی تنگی

فلک خواهد که در رفعت زند با جاه تو پهلو

ولیکن دیدمش با او ندارد حد هم تنگی

اگر خورشید رأی تو کشد بر کوه تیغ کین

رخ لعلش درون کان شود از بیم نارنگی

کشد آه از دل خصمت سوی گردون گردان سر

چو دیدش کلبه ئی موحش ز تاریکی و از تنگی

ببزم و رزمت ار بیند خرد گوید توئی اکنون

ببخشش حاتم طائی بکوشش رستم جنگی

گر افتد سایه خورشید رایت برسها روزی

عجب نبود اگر دایم کند زان پس شباهنگی

ز بیم شحنه عدلت خرد را بس عجب ناید

که گیرد زهره رعنا بترک شوخی و شنگی

کند ابن یمین کوته سخن زین پس بپیش تو

مبادا کت صداع آید ازین گفتار آهنگی

همیشه تا بود اورنگ شاه اختران گردون

ترا شاهی مسلم باد کاندر خورد اورنگی