گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

عاشق ز وصل عیش مهنا کند همی

ما را فراق رنج مهیا کند همی

با دیدگان ز دیدن تو دل به کین همی

با دشمنان ز بیم مدارا کند همی

بلبل که صد هزار گلش هست بر کنار

در صحن باغ بهر چه غوغا کند همی

ما شبنم و تو مهر و به دل میل وصل تو

دیوانه بین مجال تمنا کند همی

نبود عجب ز عاشق گم کرده در بسی

کز دیده اشتباه تو دریا کند همی

خار است زیر پهلوی شب‌زنده‌دار هجر

بستر اگر ز اطلس دیبا کند همی

گر صدهزار سر بود آشفته را به تن

آخر چو شمع بر سر سودا کند همی

در مسجد و کنشت مرا رو به سوی تست

مجنون به کعبه سجده به لیلا کند همی

نازد به شه و زیر و من و شحنه نجف

درویش خسته تکیه به مولا کند همی

دارم هزار عقده مشکل به دل از او

دست گره‌گشا مگرش وا کند همی