وقتی ای جاذبه عشق نکردی کششی
که بزنجیر جنون سلسله ای را بکشی
ما همه کاه و تو چون کاه ربائی ای عشق
سوی خود هر دو جهان را بکشی از کششی
گه بزلفین کج آویزی و گه با خط سبز
تابکی ای دل سودا زده در کشمکشی
آستین پر بود از عنبر مشکین گوئی
که صبا کرده بآن زلف دو تا دست کشی
گرنه نادان شدی ای آدم خاکی بنیاد
از چه بر دوش خود این بار امانت بکشی
نخری حور بهشتی به پشیزی فردا
اگر امروز بیابی صنمی حور وشی
بنه ای صیرفی عشق مرا در آتش
از خلاصش چه غم آن زر که در او نیست غشی
با چنین روی خوش و حلقه موی دلکش
آدمیزاده کجا حوری غلمان روشی
بس پریشان وسرافکنده و بی آرامی
مگر ای زلف چو آشفته تو عاشق منشی
هوس باده کوثر نکنی ای زاهد
اگر از میکده عشق شرابی بچشی
نیست آشفته بدامان علی دست رست
لیک چون نام خوشش ورد زبان کرده خوشی