گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چون مهم ای آسمان تو ماه نداری

چون خط سبزش چمن گیاه نداری

وه که برآمد زسینه آن جهان سوز

آینه رویا خبر زآه نداری

ناوک آهم بماه رفت تو گوئی

غیر مه و تیر کس گواه نداری

تا تو چه کردی دلا که از اثر او

ره بخرابات و خانقاه نداری

روی سفیدی بعرصه گاه قیامت

نامه بکف گرچه من سیاه نداری

سوده کلاه غرور حسن بماهت

یوسف کنعان خبر زچاه نداری

لاجرم افتی بدام کید رقیبان

جانب یاران اگر نگاه نداری

دامن جانان گرفته را غم جان نیست

هست بجام سر غم کلاه نداری

از همه در رانده ای بمیکده بازآ

جز در پیر مغان پناه نداری

داد دل آشفته گیری از خم زلفش

غیر علی چونکه دادخواه نداری

حب علی چون بود بعرصه محشر

شاید اگر گویمت گناه نداری