آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۳

محتسب چند ز کین شیشه ما می‌شکنی

شرم کن از می اگر رحم به ما می‌نکنی

دل ما شیشه ما عشق ازل باده او

حرم خاص خدا را ز چه رو می‌شکنی

تو که صد خیل گرفتار به یک مو داری

دام بر صید وحوش از چه به صحرا فکنی

پیش چشمت چه، محل لشکر ترکان دارد

تو که از تیر نظر رستم دستان بزنی

شاید از حیله اخوان نکند جامه قبا

یوسفی را که به خون غرقه بود پیرهنی

دل افسرده سمنزال محبت طلبد

کند افسرده خزان باغ و گل و یاسمنی

حسن گل را که خبردار شود در گلزار

بلبل ار برنکشد نغمه صوت حسنی

فتنه‌جویان بگریزند زشه روی بپوش

تو که از چشم سیه فتنه دور زمنی

همه جا خیمه لیلاست سراسر در و دشت

جویدش بیهده مجنون بربع و دمنی

لعل لب را چه کنی بوسه‌گه بوالهوسان

خاتم جم نبود لایق هر اهرمنی

من و ما در حرم عشق مزن آشفته

که در آن خانه به جز حق نسزد ما و منی