حسن آن گوهر که عمانیش نیست
عشق آن دریا که پایانیش نیست
هر سری کاو خالیست از سر عشق
خانه ی باشد که بنیانش نیست
چشم عاشق گر نبارد سیل اشک
هست آن ابری که بارانیش نیست
حاجب سلطان عقلم جان بسوخت
عشق را نازم که دربانیش نیست
گرد هستی دامنت آلوده کرد
ای خوش آن رندی که دامانیش نیست
واجب آمد حلم با امکان صبر
آه از آن بیدل که امکانیش نیست
تا خم زلفش شد آشفته زدست
این سر شوریده سامانیش نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
لیک شهبازی که او خفاش نیست
چشم بازش راستبین و روشنیست
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.